معنی مخالف شام گاه

حل جدول

مخالف شام گاه

صبح گاه


مخالف

مغایر

ضد، تضاد

معارض

حریف، خلاف، دشمن، طاغی، عدو، مدعی، معارض،

لغت نامه دهخدا

مخالف گاه

مخالف گاه. [م ُ ل ِ] (اِخ) دهی از دهستان کاریزنو است که در بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع است و 166 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ج 9).


شام

شام. (اِ) شبانگاه. بتازیش مغرب خوانند. (شرفنامه ٔ منیری). آخر روز. (بهار عجم). اول شب که تاریک است. (فرهنگ نظام). شبانگاه یعنی وقت مغرب. (مؤید الفضلاء). عشا و زمانی که تاریکی شب بروز کند تا هنگام خفتن. (ناظم الاطباء). عِشاء. اول تاریکی شبانگاه که مابین مغرب و عتمه باشد یا از زوال آفتاب تا طلوع فجر. (منتهی الارب). مساء. مقابل غداه و بامدادان. عشیه:
از چاشت تا بشام ترا نیست ایمنی
گر مر تراست مملکت از چاچ تا به شام.
ناصرخسرو.
چند پوشاند ز گاه صبح تا هنگام شام
خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا.
ناصرخسرو.
دوش تا هنگام صبح از وقت شام
برکف دستم ز فکرت بود جام
آمد از مشرق سپاه شاه زنگ
چون شه رومی فروشد زیر شام.
ناصرخسرو.
رمضان آمد و هر روزه گشا را گه شام
به یکی دست نواله است و دگر دست فقاع.
سوزنی.
هم از شام صبح سعادت رسید
ز اطراف چین تا به اکناف شام.
سوزنی.
فکند بایدم از خدمت مه روزه
جماع صبح بصبح و جماع شام بشام.
سوزنی.
با یاد تو زهر بر شکر خندد
با روی تو شام بر سحر خندد.
خاقانی.
فلک از سرخ و زرد شام و شفق
بر قدت خلعه دوز خواهد بود.
خاقانی.
خاقانی صبح خیز هر شام
نگشاید جز بخون دل روزه.
خاقانی.
بشام و صبح اندر خدمت شاه
کمر می بست چون خورشید و چون ماه.
نظامی.
مشعله ٔ صبح تو بردی به شام
کاذب و صادق تو نهادیش نام.
نظامی.
ثناگوی حق بامدادان و شام.
سعدی.
پرتوی از روی تو گلگونه ٔ رخسار صبح
گردی از میدان قهرت وسمه ٔ گیسوی شام.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
نقل کردند خواجه علاءالحق و الدین عطراﷲ تربته و کثر مرتبته که شامی حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه در بخارا در محله ٔ کلابادبودند. (انیس الطالبین ص 77). در منزل شیخ خسرو... نزول فرمودند شامی بود و اشراف آن بقعه در خدمت ایشان حاضر بودند. (انیس الطالبین ص 99). شامی حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه با جمعی از درویشان بربام خانه ٔ دوریش عطا بودند. (انیس الطالبین ص 140). مغرب، گاه نماز شام. (از نصاب).
- شامت بخیر، این کلام را وقت شام بطریق تفأول با هم گویند از عالم شب بخیر. (آنندراج از بهار عجم).
- || کنایه از وداع ورخصت و بدین معنی از عالم شب خوش است. (آنندراج بنقل از بهار عجم):
ورت شیخ گوید مرو سوی دیر
جوابش چنین گوی شامت بخیر.
حافظ؟ (از آنندراج).
و در عرف عامه این کلمه به صورت شب بخیر و مساکم اﷲ بالخیر به کار رود.
|| بمجاز تیرگی در زلف. گیسو، دود، سرمه، انگشت، اکسون و دیبای سیاه از تشبیهات شام باشد. (آنندراج).
- به شام آوردن، به پایان رساندن روز:
به شام آورد روز عمر ما را
امید وعده های بامدادت.
خاقانی.
- روز به شام آمدن، کنایه از سپری شدن روز و فرارسیدن شب:
روز عمرست به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم بسحر می نرسد.
خاقانی.
- شام و سحر، اول شب و بامداد. (از ناظم الاطباء).
- نماز شام، نماز مغرب، مقابل نماز خفتن و عشاء، نمازی که هنگام عشا خوانند: و این نماز را[نماز فریضه را] صلوه الوسطی خوانند بهر آنکه بمیان چهار نماز است نماز بامداد و نماز پیشین و نماز شام و نماز خفتن. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). نماز شام دلیل است بر ثانی، و وقت نماز او آن است که آفتاب از شرق برآمده است و بمغرب فرو شود. (وجه دین ناصرخسرو چ برلن ص 145).
|| هنگام و وقت خواندن نماز شام و مغرب:
نماز شام ز بهر طلایه پیش برفت
محمد عربی با جماعت اصرار.
فرخی.
نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل.
منوچهری.
روز را می بسوخت تا نماز شام. (تاریخ بیهقی). نماز شام ابوالقاسم بخانه ٔ بونصر آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). و ایشان باز گردیدند و نماز شام با پیش شاه اسکندر آمدند و شاه کید هنگام خفتن او را [اسکندر] خوانده بود. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
شاهی که تا دمید فلک صبح دولتش
روز مراد دشمن او شد نماز شام.
سوزنی.
جبرئیل بیامد و دست ابراهیم بگرفت و به منی برد و آنجا نماز پیشین ودیگر و شام و خفتن و بامداد بکرد. (ابوالفتوح رازی). سلطان نماز شام بماه دیدن بیرون آید. (نظامی عروضی چهارمقاله چ 2 معین ص 68). || طعامی که هنگام شام خورند. (شرفنامه ٔ منیری). طعام آخر روز. (فرهنگ رشیدی). طعام آخر روز و اول شب. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شام شب. (بهار عجم) (آنندراج). غذایی که در اول شب خورند مقابل چاشت. (ناظم الاطباء). طعام که بشب خورند. مقابل ناهار:
بامدادانت دهد وعده بشامی خوش
شامگاهانت دهد وعده بناهاری.
ناصرخسرو.
زیرا که هم ترا و هم او را همی بسی
بی شام و چاشت باید خفتن بمقبره.
ناصرخسرو.
گفت اندوه شام و محنت چاشت
در دلم حب و بغض کس نگذاشت.
سنائی.
چنان سوخت خاقانی از سوک او
که با شام برمیزند چاشتش.
خاقانی.
به خاوران ز پی چاشت خوان زرگستر
به باختر ز پی شام همچنان برسان.
سلمان ساوجی.
یکی مشت زن بخت روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت.
سعدی.
- شام خداوند، در شب آن روزی که مسیح مصلوب شد با شاگردان خود در جایی فراهم شده فصح را با ایشان تناول فرمود از آن پس نان و شراب بدیشان داد و فرمود «مادام که از این نان خورید و از این شراب آشامید مرا یادآوری کنید و مرگ مراظاهر کرده باشید تا باز آمدنم » اکثر مسیحیان مراعات این قاعده را از جمله فرضیات شمرند که باید تا انقضای جهان در کلیسای مسیح رعایت شود و بجا آوردن آن ازاساس ایمان باشد. و این سنت را اسمهای متعدد است من جمله. عشاء، ولیمه، عشاء ربانی، سرمقدس. (از قاموس کتاب مقدس).
- شام خوردن، رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- شام دادن، مقابل نهار دادن. طعام که شب هنگام دهند. طعام شب دادن. (ناظم الاطباء): در فلانجا بمردم شام می دهند.
- بی شام خفتن، غذای شب نخوردن:
شوم است مرغ وام مر او را مگیر صید
بی شام خفته به که چو از وام خورده شام.
ناصرخسرو.
- شام رمضانی، افطار. طعامی که روزه را بدان گشایند: حضرت عزیزان را قدس اﷲ سره شام رمضانی سیزده جای طلبیده اند. (انیس الطالبین ص 102).
- شام شب، طعام شب. نان شب. غذای شب:
هرگز غنی ندانی درویش و پادشه را
او شام شب ندارد این اشتها ندارد.
طاهر وحید (از آنندراج).
- شام شکستن، رجوع به همین کلمه شود.
- شام غربت، طعام شب که بمفلسان و فقرا و مسافران بی نوا دهند. (ناظم الاطباء).
- شام غریبان. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- شام کردن، شام خوردن. (ناظم الاطباء).
- نان شام، طعام شب. غذای شب، چه در تداول عامه نان را بمعنی مطلق طعام بکار برند و گویند رفتیم نان خوردیم یعنی غذا خوردیم و نان شام در اینجا بمعنی طعام یا غذای شب است:
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام.
سعدی.

شام. (اِخ) نام مملکتی است که در گذشته شامل اردن و سوریه و لبنان و فلسطین بود و درباره ٔ وجه تسمیه و تاریخ جغرافیایی آن لغویان و جغرافی نویسان و مورخان اقوالی دارند که فشرده ای از آن را در این جا می آوریم. صاحب تاج العروس در وجه تسمیه ٔ آن گوید: شهری که در جهت چپ قبله قرارگرفته باشد یا آن شهری که فرزندان کنعان چون بر سر دوراهی رسیدند بسمت چپ رفتند و یا آنکه منسوب باشد به سام بن نوح و اصلاً این کلمه سام بوده است و سپس سین تبدیل به شین گشته است: ولی این قول را بسیاری از مورخان نامی نادرست دانسته اند زیرا گویند که سام هرگز پای بدانجا ننهاده و آن را ندیده است چه رسد به آنکه او آن را ساخته باشد. و وجه دیگر آن زمین را که شامات است اینکه برنگ سپید و سرخ و سیاه است و پس از تحقیق درباره ٔ وجوه فوق وجه اول را پسندیده اند. مؤلفان انجمن آرا و آنندراج نویسند که نام قدیم آن اراضی سوریه بود و اکنون نیز آن را سیریه نامند و لغت سریانی (یا سوریانی) منسوب به اهالی آنجا است. صاحب معجم البلدان نویسد: احتمال میرود شام مشتق از الید الشؤمی بمعنی دست چپ باشد و اما قول به این که چون در جهت قبله قرارگرفته بدین نام خوانده شده است نادرست باشد زیرا قبله را راست و چپ نباشد و در یکی از کتب فارسی قدیم دیده است که آن را شامین میگفتند و عرب آن را باختصار شام خوانده است. صاحب اقرب الموارد گوید: بمعنی آن زمین باشد که شامات است یعنی سپید و سرخ و سیاه و بنابراین مشتق از شامه بمعنی خال باشد. مؤلف قاموس کتاب مقدس و فرید وجدی پس از ذکر شرح مفصلی در تاریخ جغرافیایی شام گویند: نام مملکتی است که عبرانیان آن را آرام میخواندند و شام پیش از سال 333 ق. م. تابع ایران بوده و در 300 ق. م. در تحت تصرف سلوکس افتاد و سپس در سال 164 ق. م. پارتیان بعضی از مقاطعه های مشرق شام را به دستیاری متریداتس اول بتصرف درآوردند. و از آن پس در سال 64 ق. م. تمام شام به دست رومیان افتاد و در سال 632 م. به دست لشکریان اسلام فتح گردید و از آن پس به دست صلیبیها افتاد و در سال 1517 م. سلاطین عثمانی آن را بتصرف خویش درآوردند. وپس از پایان جنگ جهانی اول تحت قیمومیت فرانسه درآمد و حدود شام در این هنگام بشرح زیر بوده است: از شمال به آسیای صغیر؛ از مشرق به رود فرات و کویر؛ و ازجنوب به جزیره العرب و از غرب بدریای مدیترانه. و مساحت آن یکصدهزار کیلومتر مربع بود و شصت میلیون تن سکنه ٔ آن را اقوامی با مذاهب گوناگون تشکیل میدادند.و پس از جنگ جهانی اول به کشورهای متعددی بنامهای: اردن، فلسطین، سوریه و لبنان تقسیم گردید. نام شام در شعرهای پارسی بسیار آمده است از جمله:
از این ظفر که توکردی بترک رفت بشار
از این هنر که تو جستی بشام رفت خبر.
رودکی.
تو ایدری و شم تو رسیده است بشام
رواست که شمنان پیش روی تو بشمند.
رودکی.
زین بند بیابی تو بدل ناحیت روم
چون یافت وی از بند بدل ناحیت شام.
رودکی.
از چاشت تا بشام ترا نیست ایمنی
گر مرتراست مملکت از چاچ تا بشام.
ناصرخسرو.
شام کنی طمع چو گیری عراق
مصرت پیشست چو رفتی بشام.
ناصرخسرو.
هم از شام صبح سعادت رسید
ز اطراف چین تا به اکناف شام.
سوزنی.
شاه شرف امیر خراسان که نام او
گسترده شد بجود و هنر در عراق و شام.
سوزنی.
به شام یا خراسان بمصر یا توران
به روم یا حبشستان بهند یا سقلاب.
خاقانی.
چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چه کنم.
خاقانی.
که نیست چون تو سخن پروری بشرق و به غرب
نه چون من است ثناگستری بشام و عراق.
خاقانی.
خردمند مردی در اقصای شام
گرفت از جهان کنج غاری مقام.
سعدی.
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام.
سعدی.
|| در تداول عامه بر شهر دمشق نیز اطلاق شود و ترکیبات خرابه ٔ شام. بازار شام. شهر شام. اسراء یا اسیران شام. در تداول عامه خاصه در سوگواری شیعیان بر واقعه ٔ جانگداز کربلا و اسارت بازماندگان حضرت امام حسین (ع) سخت رائج و زبانزد است.
- امثال:
شام اصغر، در این شعر مراد ابهر است که خاقانی آن را بشام اکبر یعنی خود شام تشبیه کرده است:
تا کنون از قدس خاک اولیا
گفتم ابهر بین که شام اصغر است.
خاقانی.
مثل بازار شام، اسباب و ادواتی آشفته و درهم. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به دمشق و سوریه شود.


مخالف

مخالف. [م ُ ل ِ] (ع ص) دشمن. خصم. (ناظم الاطباء). خلاف کننده. (آنندراج):
عطات باد چو باران و دل موافق خوید
نهیب آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخ اند و نافرزان.
بهرامی.
زند زند چه ؟ زند بر سر مخالف تیغ
کند کند چه ؟ کند از تن مخالف جان.
فرخی.
بدسگال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد.
فرخی (دیوان ص 45).
مخالفان چو کلنگند و او چوباز سپید
شکار باز بود، ورچه مه ز باز، کلنگ.
فرخی (دیوان ص 208).
مخالفان تو موران بدند و مار شدند
برآر زود ز موران مارگشته دمار.
مسعودی غزنوی (تاریخ ادبیات صفا چ 1 ج 1 ص 675).
حسنک بو صادق را گفت این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمینی بیگانه می رود مخالفان بسیارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). که چون مخالفان شنودند که حاجب از شابور قصد ایشان کرد سخت مشغول شدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 553). گفت...در روی خداوند چون نگرم، جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعب تر نباشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 554).
از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت
با هم موافقند بطبع آب و نار و طین.
مسعودسعد.
در باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
بر تن مخالف تو چو گل جامه پاره کرد.
مسعودسعد.
نصیب توست ز گردون سعادت برجیس
چنانکه حظمخالف نحوست بهرام.
مسعودسعد.
گرد تقبیح و نفی مخالفان می گشتند. (کلیله و دمنه).
ز سهم هیبت شمشیر شاه خنجر مرگ
مخالفانش نیارند گندنا دیدن.
سوزنی.
گر مخالف معسکری سازد
طعنه ای در برابر اندازد.
خاقانی.
چه شده ست اگر مخالف سر حکم او ندارد
چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید.
خاقانی.
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن
ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشانده اند.
خاقانی.
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال بینی در آن تخت و تاج.
سعدی (بوستان).
|| ناسازوار. (دهار). خلاف و ناموافق و ضد. برعکس و مغایر و نقیض. (ناظم الاطباء):
به خانه مهین در همیشه است پران
پس یکدگر دو مخالف کبوتر.
ناصرخسرو.
گر تو هستی مخالف و بدعهد
کس ندیدم ز تو مخالف تر.
مسعودسعد.
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق.
خاقانی.
نظر می کرد و آن فرصت همی جست
که بازار مخالف کی شود سست.
نظامی.
داری از این خوی مخالف بسیچ
گرمی و صد جبه و سردی و هیچ.
نظامی.
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته ای و چون یخ بسته.
(گلستان).
یکی از رفیقان شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان). مشت زنی را حکایت کنند از دهر مخالف به فغان آمده بود. (گلستان).
- مخالف خوان، آنکه ناموافق خواند و در تعزیه ها شغل یکی از مخالفین اهل البیت را دارد چون شمر، یزید، خولی، سنان، بوالحنوق و ابن زیاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مخالف خوانی، آهنگ خاص خواندن. عمل مخالفین اهل البیت در شبیه (تعزیه). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مخالف خوانی کردن، در تداول، ناسازگاری کردن و کلماتی که نشانه ٔ عدم رضایت باشد بیان نمودن.
- مخالف شدن، خلاف ورزیدن. ضدیت کردن:
تو را که همت دانستن خدای بود
مشو مخالف قول محمد مختار.
ناصرخسرو.
شیر خدای را چومخالف شود کسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش.
ناصرخسرو.
و منصوربن جمهور مخالف شد. (مجمل التواریخ والقصص ص 311).
- مخالف شکر، دشمن شکن. خصم افکن:
ای جهاندار بلنداختر پاکیزه گهر
ای مخالف شکر رزم زن دشمن مال.
فرخی.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مخالف شکن، مخالف شکر. شکننده ٔ دشمن و مغلوب سازنده ٔ خصم:
مخالف شکن شاه پیروزبخت
به فیروزفالی برآمد به تخت.
نظامی.
- مخالف طبع، سرکش. طغیان گر. نافرمان:
شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بی شکری بگردانید از او روی.
سعدی (کلیات چ مصفاص 857).
- مخالف گدازی، نابود ساختن دشمن: لوازم اهتمام به تقدیم رساند تا غایت لطف و قهر وکمال عدل و احسان و آئین جهانداری و ملک آرائی و رسوم رزم سازی و مخالف گدازی... تا دامن روزگار و انقراض ادوار در میان عالمیان باقی و پایدار ماند. (حبیب السیر).
- مخالف مال، کنایه از قهرکننده ٔ بر اعدا و دشمن شکن باشد. (برهان) (آنندراج). کسی که پست می کند و پایمال می نماید حریفان خود را و قهرکننده ٔ بر اعدا و دشمن شکن. (ناظم الاطباء).
- مخالف مال، کنایه از کریم و سخی و صاحب همت باشد. (برهان). سخی و جوانمرد و گشاده دست. (ناظم الاطباء). کنایه از کریم و صاحب همت باشد. (آنندراج).
- مخالف نهاد، ناموافق و ضد. که نهادش خلاف دیگری باشد:
در این چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد.
نظامی.
- مفهوم مخالف، مفهومی که با منطوق حکم موافق نباشد. چون مفهوم شرط، غایت صفت... چنانکه گوئی اگر این کار را کرد پاداش او این است مفهوم مخالف این شرط آن است که اگر نکرد پاداشی ندارد. || که مذهبی دیگر دارد. که در مذهب موافق یکدیگر نباشند:
حق نشناسم هرگز دو مخالف را
این قدر دانم زیرا که نه حیوانم.
ناصرخسرو.
دو مخالف بخواند امت را
چون دو صیاد صید را سوی دام.
ناصرخسرو.
|| آنکه بر پای چپ زور دهد در رفتن گویا بر یک پهلو می رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || در شاهد زیر به معنی گوناگون آمده است:
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر.
فرخی.
|| (اِ) نام فنی از کشتی. (آنندراج). یکی از فنون کشتی است:
چه شود گر به مخالف رسی از یزدانی
پاش برداری و بر گرد سرت گردانی.
(گل کشتی).
|| به اصطلاح موسیقیان، نام شعبه ٔ مقام عراق، و مخالف مرکب از پنج نغمه باشد و آن را به وقت زوال میسرایند. (غیاث) (آنندراج). مقامی است که 12 بانگ دارد. (تعلیقات مرحوم قزوینی ص 131). در مجمعالادوار هدایت قسمتی از چهارگاه به شمار آمده است. ورجوع به همین کتاب قسمت سوم ص 96 شود.


گاه گاه

گاه گاه. (ق مرکب) ندرهً. بندرت. بر سبیل ندرت. گاهی دون گاهی.وقتی دون وقتی. مکرر ولی کم و بزمانهای دور از یکدیگر، احیاناً، لحظه به لحظه، زمان به زمان:
به دربند ارگ آمدی گاه گاه
همی کردی از دور بر وی نگاه.
فردوسی.
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه
که یک شب کم آید همی گاه گاه.
فردوسی.
نکردم همی یاد گفتار شاه
چنین گفت با من همی گاه گاه.
فردوسی.
بکس روی منمای جز گاه گاه
بهر هفته ای برنشین با سپاه.
(گرشاسب نامه).
و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بدور معده گرد آید. (نوروزنامه). چشم را نگاه دارند از خواندن خطهاءِ باریک الا گاه گاه بر سبیل ریاضت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و گاه گاه در آن مینگریست. (کلیله و دمنه).
چو گردد جهان گاه گاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد.
نظامی.
عمرها باید بنادر گاه گاه
تا که بینا از قضا افتد به چاه.
مولوی.
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
خدادوست در وی نکردی نگاه.
سعدی (بوستان).
و اهل قرابت را گاه گاه بنوازد. (مجالس سعدی).
ای ماه سروقامت، شکرانه ٔ سلامت
از حال زیردستان میپرس گاه گاهی.
سعدی (بدایع).
من آن نگین سلیمان بهیچ نستانم
که گاه گاه در او دست اهرمن باشد.
حافظ.
گاه گاه این معتقد به صحبت شریف ایشان می رسید. (انیس الطالبین ص 24 نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). و گاه گاه به قصابی مشغول می بودم. (انیس الطالبین ص 126 نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). رجوع به گاه شود.

تعبیر خواب

مخالف

خواب یک مخالف: از رقبا پیشی بگیرید
با حریف مخالفتان مبارزه می کنید: بسوی یاس وناکانی کشیده می شوید.
شریک کار شما مخالف شماست: علامت از دست دادن پول در آینده نزدیک
حریف مخالف شما عضو هیئت قضائی است: نگرانیها بزودی برطرف می شود.
شما عضو هیئت قضات هستید و در دسته مخالف: یک دوست آماده هضرر رساندن به شماست - کتاب سرزمین رویاها

فرهنگ فارسی آزاد

شام

شام، کشور سوریّه می باشد،

فرهنگ فارسی هوشیار

مخالف .

‎ (اسم) خلاف کننده ناموافق: و هم از حکام گرج کوشنیدیل برادر ملک گرگین که با او مخالف بود باقدام عبودیت شتافته. . . یا رای مخالف. رایی که ضد موضوع مطرح شده باشد مقابل رای موافق رای ممتنع، (صفت) دشمن خصم جمع: مخالفین، واژگونه باژگونه برعکس: حس ذوق مخالف دیگر حواس است، ضد نقیض، (کشتی) یکی از فنون کشتی است: چه شود گر بمخالف رسی از یزدانی پاش برداری و برگرد سرت گردانی. (گل کشتی)، شعبه مقام عراق و آن مرکب است از پنج نغمه و آنرا بوقت زوال میسرودند. یا مخالف مال. کسی که با مال و ثروت دشمنی دارد، کریم بخشنده صاحب همت.

فرهنگ عمید

مخالف

خلاف‌کننده،
[مقابلِ موافق] ناسازگار،
(اسم، صفت) دشمن، مخاصم،
[قدیمی] گوناگون، رنگ‌به‌رنگ: ز لاله‌های مخالف میانْش چون فرخار / ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر (فرخی: ۱۲۹)،


شام

اول شب، آغاز شب، سر شب که تازه هوا تاریک ‌شده،
غذایی که شب می‌خورند،
* شام غریبان: غروب روز عاشورا برای اهل بیت سیدالشهدا زیرا در آن روز حضرت امام‌حسین و یارانش در کربلا شهید شدند و اهل‌بیت آن حضرت غریب و بی‌کس ماندند،
* شام غریبان گرفتن: نوحه‌خوانی و عزاداری دسته‌جمعی در شب یازدهم ماه محرم به ‌یاد شهیدان کربلا و اهل‌بیت سیدالشهدا که در مکانی تاریک یا در کوچه و خیابان صورت می‌گیرد،

معادل ابجد

مخالف شام گاه

1118

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری